Wednesday, October 12, 2016

«پریا»
احمد شاملو
 (احمد شاملو ـ بیست و یکم آذر ۱۳۰۴ ـ دوّم مرداد ۱۳۷۹)


«یکی بود یکی نبود
زیرِ گنبد کبود
لُخت و عورتنگ غروب سه تا پری نشسّه بود.
زار و زار گریه می کردن پریا
مثِابرای باهار گریه می کردن پریا.
گیسِ شون قدِ کمون رنگ شَبق
از کمون، بلَن تَرَک
از شَبق مشکی تَرَک.
روبروشون تو افق، شهرِ غلامای اسیر
پشت شونسرد و سیا قلعه افسانۀ پیر.

از افق جیرینگ جیرینگ صدای زنجیر میاومد
از عقب از توی برج نالۀ شبگیر می اومد...
"ـ پریا! گشنهتونه؟
پریا! تشنه تونه؟
پریا! خسّه شدین؟
مرغ پر بَسّه شدین؟
چیه اینهای های تون
گریه تون وای وای تون؟"

پریا هیچ چی نگفتن، زار و زار گریهمی کردن پریا
مثِ ابرای باهار گریه می کردن پریا

"ـ پریاینازنین
چه تونه زار می زنین؟
توی این صحرای دور
توی این تنگ غروب
نمیگین برف میاد؟
نمی گین بارون میاد؟
نمی گین گرگه میاد می خوردِتون؟
نمی گیندیبه میاد یه لقمه خام می کندِتون؟
نمی ترسین پریا؟ 
نمیاین به شهرما؟
شهر ما صداش میاد، صدای زنجیراش میاد
پریا! 
قدّ رشیدم ببینین
اسب سفیدم ببینین
اسب سفیدِ نقره نَل
یال و دُم اش رنگ عسل،
مَرک بصَرصَر (=باد تند) تَک من!
آهوی آهن رگ من!
گردن و ساقش ببینین!
باد دماغ اش ببینین!

امشب تو شهر چراغونه 
خونۀ دیبا داغونه
مردم ده مهمونِمان
با دامب و دومب به شهر میان
داریه و دُمبک می زنن
می رقصن و میرقصونن
غنچۀ خندون می ریزن
نُقل بیابون می ریزن
های می کشن
هوی میکشن:
"ـ شهر جای ما شد!
عید مردماس، دیب گله داره
دنیا مال ماس، دیب گلهداره
سفیدی پادشاس، دیب گله داره
سیاهی رو سیاس، دیب گله داره..."

پریا! 
دیگه توک روز شیکسّه
دَرای قلعه بسّه
اگه تا زوده بُلَن شین
سوار اسبمن شین
می رسیم به شهر مردم، ببینین: صداش میاد
جینگ و جینگ ریختن زنجیر بردههاش میاد.

آره! زنجیرای گرون، حلقه به حلقه، لابه لا
می ریزن ز دستو پا.
پوسیده ن، پاره می شن،
دیبا بیچاره می شن:
سر به جنگل بذارن، جنگلوخارزار می بینن
سر به صحرا بذارن، کویر و نمک زار می بینن


عوضش تو شهرما... [آخ ! نمی دونین پریا! [
دَرِ بُرجا وا می شن، برده دارا رسوا میشن
غُلوما آزاد می شن، ویرونه ها آباد می شن
هر کی که غصّه داره
غمشو زمینمی ذاره.
قالی می شن حصیرا
آزاد می شن اسیرا.
اسیرا کینه دارن
داسِ شونوور می دارن
سیل می شن: شُر شُر شُر!
آتیش می شن: گر گر گر!
تو قلب شب کهبد گله
آتیش بازی چه خوش گله!

آتیش! آتیش! - چه خوبه!
حالام تنگغروبه
چیزی به شب نمونده
به سوز تب نمونده
به جستن و واجَستن
تو حوضنقره جَستن...

الان غلاما وایسادن که مشعلا رو وردارن
بزنن به جون شب،ظلمتو داغونش کنن
عمو زنجیر بافو پالون بزنن وارد میدونش کنن
به جایی کهشنگولش کنن
سکة یه پولش کن. 
دست همو بچسبن
دور یارو برقصن
"حمومکمورچه داره، بشین و پاشو " در بیارن
"قفل و صندوقچه داره، بشین و پاشو" دربیارن
پریا! بسّه دیگه های های تون
گریه تون، وای وای تون !...

پریاهیچ چی نگفتن، زار و زار گریه می کردن پریا
مث ابرای باهار گریه می کردن پریا ...
*
"پریای خط خطی
لخت و عریون، پاپَتی!
شبای چِلّه کوچیک 
که تو کرسی، چیک و چیک 
تخمه می شکستیم و بارون می اومد صداش تو نودون میاومد
بی بی جون قصه می گف، حرفای سر بسّه می گف
قصۀ سبز پری، زرد پری،
قصۀ سنگ صبور، بز روی بون،
قصۀ دختر شاه پریون، ـ
شمایین اونپریا!
اومدین دنیای ما
حالا هی حرص می خورین، جوش می خورین، غصۀ خاموش میخورین
که دنیامون خال خالی یه، غصه و رنج خالی یه؟

دنیای ما قصهنبود
پیغوم سر بسّه نبود.
دنیای ما عیونه
هر کی می خواد بدونه:
دنیایما خار داره
بیابوناش مار داره
هر کی باهاش کار داره
دلش خبردارداره!

دنیای ما بزرگه
پر از شغال و گرگه!

دنیای ما ـ هی،هی، هی !
عقب آتیش ـ لی، لی، لی !
آتیش می خوای بالا تَرَک
تا کف پات تَرَکتَرَک ...

دنیای ما همینه
بخواهی نخواهی اینه!

خوب، پریایقصه!
مرغای پرشیکسّه!
آبِ تون نبود، دونِ تون نبود، چایی و قلیون توننبود؟
کی بِتون گفت که بیاین دنیای ما، دنیای واویلای ما
قلعۀ قصه تونو ولبکنین، کارتونو مشکل بکنین؟"

پریا هیچ چی نگفتن، زار و زار گریه می کردنپریا
مث ابرای باهار گریه می کردن پریا.
*
دس زدم به شونه شون
که کنمروونه شون ـ 
پریا جیغ زدن، ویغ زدن، جادو بودن، دود شدن، بالا رفتن، تارشدن،
پایین اومدن پودشدن، پیرشدن، گریه شدن، جوون شدن، خنده شدن، 
خان شدن،بنده شدن، خروس سر کنده شدن، میوه شدن، هسته شدن، 
انار سر بسته شدن، امیدشدن،یأس شدن، ستارۀ نحس شدن ...

وقتی دیدن ستاره
به من اثر نداره:
میبینم و حاشا می کنم، بازی رو تماشا می کنم
هاج و واج و منگ نمی شم، از جادو سنگنمی شم -
یکیش تُنگ شراب شد
یکیش دریای آب شد
یکیش کوه شد و زُقزد
تو آسمون تُتُق زد ...

شرابه رو سر کشیدم
پاشنه رو وَر کشیدم
زدمبه دریا تر شدم، از آن ورش به در شدم
دویدم و دویدم
بالای کوه رسیدم
اونور کوه ساز می زدن، هم پای آواز می زدن:

«"ـ دلنگ دلنگ! شاد شدیم
از ستمآزاد شدیم
خورشید خانم آفتاب کرد
کلّی برنج تو آب کرد:
خورشیدخانوم! بفرمایین!
از اون بالا بیاین پایین!

ما ظلمو نِفلهکردیم
آزادی رو قبله کردیم.

از وقتی خلق پا شد
زندگی مال ماشد.

از شادی سیر نمی شیم
دیگه اسیر نمی شیم

ها جَستیم وواجَستیم
تو حوض نقره جَستیم

سیب طلا رو چیدیم
به خونه مونرسیدیم..."
*
بالا رفتیم دوغ بود
قصة بی بی م دروغ بود، 
پایین اومدیم ماست بود
قصۀ ما راست بود:

قصۀ ما به سر رسید
غلاغه به خونهش نرسید، 
هاچین و واچین
زنجیرو ورچین!(1332)».
ـ (مجموعه آثار احمد شاملو، دفتر یکم: شعرها، انتشارات زمانه، تهران، 1381، ص195).

No comments:

Post a Comment