Monday, February 27, 2017

مهرداد هرسینی:‌ موج اخراج کارگران در شب عید!


در حالیکه دیکتاتوری خامنه‌ای در تبلیغات حکومتی از افزایش «اشتغال» برای قشر بزرگی از بیکاران و به‌ویژه کارگران سخن می‌گوید، اما با نگاهی به داده‌های دولتی می‌توان دریافت که نه‌تنها در این زمینه رشدی صورت نگرفته، بلکه برعکس میلیون کارگر محروم، اکنون شاهد امواج اخراج هم‌قطاران خود از واحدهای تولیدی و صنعتی هستند.
به‌یقین بروز حرکات گسترده اعتراضی از سوی کارگران به‌جان‌آمده در جای‌جای میهن علیه این وضعیت بحرانی، علیه عدم پرداخت حقوق و معوقات و نا عدالتی سازمان داده شده از سوی حکومت، نشان دهنده وجود درد بزرگی در جامعه می‌باشد که منشاء اصلی آن همان رژیم فاسد و غارتگر آخوندی است.
برای نمونه باید به اخراج ۵۰۰ کارگر سایت ۳ پتروشیمی بوشهر تنها به جرم اعتراض علیه این وضعیت بحرانی، اخراج ۲۰۰ کارگران نفت در بیجار در آذرماه گذشته و یا اخراج ۱۵۰ کارگر دیگر در بخش نفت شمال در مردادماه اشاره نمود که تماماً مؤید واقعیتی بنام راه انداختن صنعتی بنام «اخراج کارگران» در حاکمیت فاسد آخوندی می‌باشند.
چنین وضعیتی را نیز ما اکنون در تمامی کارخانه‌ها، شهرداری‌ها، واحدهای پتروشیمی، شرکت نفت و گاز که عمدتاً دولتی هستند و یا به سپاه پاسداران و زیر شبکه‌های مافیایی وابسته به این ارگان سرکوبگر تعلق دارند، به‌خوبی می‌بینیم. در این راستا نیز بسیاری از واحدهای تولیدی و صنعتی که بخشی از طیول حکومتی می‌باشند، ضمن سوءاستفاده از بحران اقتصادی در کشور، خود را عامدانه به رکود زده و بر این سیاق سیاست اخراج کارگران را با هدف به دست آوردن نیروی کار ارزان به پیش می‌برند.
به‌موازات تمامی این واقعیات، در حالیکه رژیم آخوندی در تازه‌ترین گزارش حکومتی از «ایجاد ۸۰۰ هزار شغل» طی سال گذشته خبر داده است، مرکز آمار رژیم اعتراف می‌کند که برای «ایجاد هر ۱۰۰ هزار شغل باید یک درصد رشد اقتصادی» صورت پذیرد! حال اگر همین آمار و ارقام‌ها و نیز گفته های «دولت تدبیر و امید» را مبنی بر «رشد اقتصادی ۵ درصدی» طی سال گذشته را ملاک قرار دهیم، بر این منطق به اختلاف فاحشی میان آمار و ارقام حکومتی که تنها برای جنگ قدرت میان باندهای نظام آخوندی مصرف داشته و یا در لابراتوارهای رژیم ساخته و پرداخته می‌شوند، بهتر پی خواهیم برد.
همچنین واقعیات آماری در نظام آخوندی اعتراف می‌کنند که برای نمونه جمعیت فعال کشور بنا بر داده‌های حکومتی طی سال‌های ۱۳۸۴ الی ۱۳۹۲ یعنی تا پایان دوره پاسدار احمدی‌نژاد با رشدی معادل «3 میلیون و ۲۰۰ هزار نفر» روبرو شده و به سقف ۲۴ میلیون و ۸۰۰ هزار نفر رسیده است.
در همین پریود زمانی نیز میزان شغل ایجاد شده بالغ بر «۳ میلیون و ۱۴۱ هزار و ۶۹۹» می‌باشد که به معنای ایجاد ۳۹۳ هزار شغل در هر سال می‌باشد. سخن از آمار و ارقامی است که اساسا با تمامی داده‌های دولت آخوند روحانی در تضاد می‌باشند. این وضعیت بحرانی در بهترین حالت برای دورانی است حاکمیت ولی‌فقیه طی ده سال گذشته نفت را معادل بشکه‌ای ۱۳۰ تا ۱۵۰ دلار فروخته و رکود اقتصادی نیز به میزان وخامت امروزی‌اش نبود.
حال معلوم نیست که چگونه آخوند روحانی با وجود توقف و تعطیلی تولید در بیش از ۶۰ درصد از واحدهای صنعتی و کارخانه‌ها و فروش نفت بشکه‌ای تا سقف ۵۰ دلار و یا وجود رکود شدید اقتصادی، نبود نقدینگی، فرار سرمایه‌ها از کشور بازهم ادعا می‌کند که سالانه ۷۰۰ الی ۸۰۰ هزار شغل ایجاد شده است! در این رابطه علی ربیعی، وزیر تعاون، کار و رفاه اجتماعی حکومت اخیراً گفت: «مرکز آمار ایران اشتغال ایجاد شده در دوره ۸۴ تا ۹۲ را سالیانه تنها ۷۵ هزار فرصت شغلی اعلام کرده و هرگز خبری از ایجاد میلیون‌ها فرصت شغلی موردادعای دولت قبلی نبوده است» (سایت حکومتی اقتصاد نیوز ۶ اسفند ۱۳۹۵)
لذا بر این منطق و با نیم گاهی دقیق به آمارهای متناقض رژیم، می‌توان ادعا کرد که آمارهای اعلام شده از سوی آخوند روحانی اساسا غیرواقعی و اغراق‌آمیز می‌باشند. بر این منطق اگر مبنا را در بهترین حالت همان سقف دوران پاسدار احمدی‌نژاد در نظر گرفته، به رقمی حدود ۴۸۱ هزار شغل برای 3 سال نیم از زمان بروی کار آمدن آخوند روحانی خواهیم رسید که این به معنای حداکثر ۱۶۰ هزار شغل برای هر سال می‌باشد. لذا ملاحظه می‌شود که بین واقعیت‌ها و آمار تقلبی حکومت به چه میزان فاصله نجومی وجود دارد.
از سوی دیگر در این روند مخرب نفس‌گیر که چشم‌انداز خروج از بحران «اشتغال‌زایی» را در هاله‌ای از ابهام قرارداده است، نبود نقدینگی و سرمایه و همچنین ناتوانی کارفرمایان و سرمایه‌گذاران خود به این بحران ضریب زده است.
واقعیت این است که موضوعی بنام «نبود نقدینگی» در واحدهای کوچک و غیردولتی، اکنون موضوعی واقعی است، بطوریکه کمر بسیاری از آنها در این میان خرد شده است.
این امر در منطق خود به بحران دیگری بنام «اخراج کارگران» راه برده است که تبعات آن را مردم ایران روزانه در کوچه و خیابان‌ها با خیل عظیم بیکاران مشاهده می‌کنند. بطوریکه اکنون در کمتر خانه‌ای یک یا چند عضو خانواده با بحران بیکاری دست‌وپنجه نرم نکنند.
بر این منطق زمانی که کارفرما در یک واحد کوچک غیردولتی، نقدینگی به‌اندازه کافی نداشته و حمایتی نیز از سوی حکومت برای بیرون رفتن از این بحران مالی مانند پرداخت وام، اهداء کمک‌های مالی و یا بانکی صورت نگیرد، به‌تبع آن نیز بسیاری از کارفرمایان موضوعی بنام «کاهش هزینه» را در دستور کار خود قرار می‌دهند که نخستین تبعات آن نیز فشار هرچه بیشتر بر کارگران، مانند «عدم پرداخت بیمه، معوقات، حقوق بازنشستگی و از کارافتادگی، قراردادهای سفیدکاری» و یا موارد از این قبیل هستند. در این راستا نیز باید به بحران موازی دیگری بنام «عدم پرداخت حقوق، مزایا، عیدی و یا پاداش» «در حاکمیت خامنه‌ای اشاره نمود.
برای نمونه غلامرضا عباسی، رئیس حکومتی کانون عالی انجمن‌های صنفی کارگران گفت: «۹۵ درصد کارگران نسخه قرارداد کار ندارند». (خبرگزاری نیروی تروریستی قدس تسنیم ۳۱ خرداد ۱۳۹۴)
به‌موازات این واقعیات یعنی در نبود حمایت‌های نظام آخوندی از واحدهای تولیدی و کارخانه‌های کوچک، باید به روند مخرب واردات بی‌رویه محصولات خارجی اشاره نمود که ضربات جبران‌ناپذیری را به بخش‌های تولیدی در داخل کشور وارد نموده است. برای نمونه اخیراً وزارت صنعت رژیم اعلام کرده است که «۶۴ درصد واحدهای تولیدی» در رژیم آخوندی به دلیل کمبود نقدینگی تعطیل‌شده‌اند. این گزارش در ادامه می‌افزاید: «از بین پنج هزار و ۴۲۲ واحد صنعتی تعطیل‌شده در این سال سه هزار و ۵۰۲ واحد صنعتی به دلیل کمبود نقدینگی تعطیل‌شده‌اند. ۷۳۱ واحد صنعتی مستقر در شهرک‌های صنعتی نیز به دلیل فقدان بازار کار خود را تعطیل کرده‌اند». (سایت حکومتی انتخاب ۱۶ بهمن ۱۳۹۴)
لذا با یک جمع‌بندی کوتاه می‌توان به وجود دو بحران روبه گسترش در این زمینه رسید، نخست اخراج کارگران و دیگری تعطیلی زنجیره‌ای واحدهای تولیدی به دلیل نبود نقدینگی و بحران مالی که تکمیل کننده پازل «اخراج کارگران» می‌باشند.

رشد فزاینده اعتراضات بحق مردم شهرهای میهن


وجود بحران های عمیق سیاسی، اقتصادی، اجتماعی و فرهنگی در حاکمیت ولی فقیه که در روند خود راه به رشد فزاینده اعتراضات بحق اقشار مختلف مردم میهن امان برده است، بحدی است که اکنون در کمتر استان، شهر و یا روستایی در کشورشاهد به چالش کشیده شدن حاکمیت نباشیم.
اعتراضات اخیر مردم در استان خوزستان و شهرهای جنوبی کشور علیه بحران های زیست محیطی و یا کارگران بجان آمده از ظلم و ستم حاکمیت علیه بیکاری، اخراج و یا عدم پرداخت حقوق و معوقات، به موازات فریادهای بحق معلمان، بازنشستگان، دانشجویان و مال باختگان علیه کلیت نظام و فساد ساری و جاری در کشور و یا اعتصاب غذا و حمایت زندانیان سیاسی و عقیدتی در سیاهچالهای حکومتی از این فریادها، تماما گوشه هایی از وجود بحران های فزاینده را ترسیم می کنند.

درحالیکه رژیم آخوندی تلاش دارد تا با خرید وقت و بقول سرکرده نیروی سرکوبگر انتظامی با «مدیریت», این وضعیت بسیار شکننده را از سر بگذراند، اما شرایط انفجاری جامعه، نفوذ و گسترش جنبش دادخواهی در میان مردم که پایه گذار آن خانم مریم رجوی است، رشد اندیشه های مقاومت و مجاهدین در جای جای کشور به موازات افزایش خواسته های مردم، بحدی است که دیگر رژیم را با تمامی توش و توان و یا با خرج میلیاردها دلار برای مهار جامعه، یارای مقاومت در مقابل این روند نیست.
مضافا براینکه دیکتاتوری ولی فقیه در چنبره ای از بحران های منطقه ای و خارجی مانند نوشیدن جام زهر اتمی، شکست صدور ترویسم، بنیاد گرایی و گیر افتادن «خر ولایت» در باتلاق جنگ افروزی تماما عواملی هستند که به رشد اعتراضات و خواسته های توده های بجان آمده ضریب زده اند.

دراین رابطه پاسدار اشتری، سرکرده نیروی سرکوبگر انتظامی رژیم ضمن اعتراف به روند روبه افزایش اعتراضات در جامعه مملو از التهاب، گفت: «به‌طور میانگین در برخی روزها ۲۰ تا ۳۰ تجمع در سراسر کشور داریم». (خبرگزاری نیروی تروریستی قدس، تسنیم ۷ اسفند ۱۳۹۵)
ترجمان این جملات به معنای وجود عمق نارضایتی از حاکمیتی فاسد و مستبد است که هر صدای حق طلبانه و آزادی خواهانه را به غل و زنجیر کشیده و با راه اندازی چوبه های دار و تخت های شکنجه و یا انواع و اقسام شبکه های مافیایی اطلاعاتی و شنود، تلاش دارد تا به حاکمیت ننگین خود ادامه دهد.

این پاسدار ولایت در ادامه به سیاست عقب نشینی و عجز و لابه های حکومت در مقابل خیزش های مردمی اشاره کرده و می افزاید: «برخی مواقع فرماندهان تماس می‌گیرند و می‌گویند» مسئولی خواسته با اینها سریعاً برخورد شود، چکار کنیم؟«ما هم اغلب اخبار را به آقای رحمانی‌فضلی انتقال دادیم و ایشان تأکید دارند که مدیریت شود، اما برخورد نشود. فرضاً اگر کارگران کارخانه‌ای تجمع کردند، باید مدیریت شود، چرا که اتفاقی امروز بیفتد بازتابش منفی خواهد بود».
ترجمان این جملات به معنای «دنده عوض کردن» دیکتاتوری خامنه ای علیه مردن نیست، بلکه ترجمان همان ضرب المثل معروف «خانه نشینی بی بی از بی چادری» است. در این راستا استفاده عامدانه از واژه «مدیریت» نیز به خوبی مبین واقعیت دیگری بنام «پر بودن سنبه» مردم علیه دیکتاتوری خامنه ای می باشد تا جائیکه کلیت نظام آخوندی، برخلاف ذات سرکوبگرانه و ضد مردمی خود، در هراس از «بازتاب» داخلی و جهانی علیه سرکوب، ناچار به روی آوردن به سیاست «مدیریت» بحران یا همان «عقب نشینی» شده است.

صدای پای دو بهار


گفتم کم‌کم صدای پای بهار می‌آید.
گفت هنوز مانده تا بهار، ... تازه چه بهاری!؟ اگر بیاید به اهواز نمی‌آید، چون گرد و خاک همه نسیمها را خفه می‌کند. اگر در اصفهان بیاید، از روی رودخانه‌ی زاینده رود، نسیمش چه تازگی می‌خواهد به مشام برساند؟ اگر از تهران بخواهد بگذرد، با این همه فقر و حاشیه‌نشینی شرم می‌کند، تازه با این همه دود و به‌ویژه خبرهایی مثل ویرانی پلاسکو، دلش می‌گیرد و برمی‌گردد. اگر از بلوچستان... .
گفتم صبرکن!... . همه اینها که می‌گویی خودش دلیل این است که بهار می‌آید. اتفاقاً از همان جاها که گفتی بیشتر بوی بهار می‌آید.
گفت: منظور تو یک بهار دیگر است!؟ 
گفتم: نه! منظورم خود بهار است! بعد دیدم با شگفتی نگاهم می‌کند، گفتم مگر معنی بهار، تغییر نیست؟ گفت: چرا؟ گفتم، مگر در بهار رعد و برق و آذرخش نیست؟ گفت چرا! 
گفتم: خوب صدای توفانهایی که نوید بهار می‌دهند را از اهواز نمی‌شنوی؟ 
از این‌جا دیگر او با من همنوا شد. گفت اگر اینجور است قبول دارم، تازه نه از آنجاها که گفتم، بلکه از همه جا دارد صدای خروش می‌آید
گفتم: حالا خودت بگو نشانه‌هایش چیست؟ 
گفت: فقط یکی‌اش را می‌گویم که نشانه‌ی همه‌اش باشد، این خبر را بخوان:
صدها تن از مخالفان اعدام و خانواده‌های زندانیان زیر اعدام در مقابل مجلس ارتجاع تجمع اعتراضی برگزار کردند و خواهان لغو حکم اعدام شدند.
بعد گفت ببین از کجاها آمده‌اند، از اقصی نقاط کشور، از جمله استانهای تهران، چهارمحال و بختیاری، آذربایجان غربی، خوزستان، اصفهان و برخی از شهرستانهای کشور هم‌چون مشکین‌شهر دشت البرز و قشم خودشان را به تهران رسانده‌اند.
گفتم استدلالت چیست که این خبر را انتخاب کرده‌ای؟ 
گفت: ببین اینها مردم عادی‌اند. سالهاست که آخوندها اعضای این قبیل خانواده‌ها را اعدام می‌کنند. با دجالیت می‌گوید اینها مجرمند. اما وقتی خانواده‌های اعدامیان می‌آیند جلو مجلس بست می‌نشینند‌ و مردم هم به آنها می‌پیوندند یعنی این‌که اینها مجرم نیستند بلکه مجرم اصلی همان آخوندهایی هستند که سرچشمه‌ی همه مشکلاتند.
گفتم: خوب وقتی مردم همین را بفهمند، یعنی ایمان آورده‌اند به آن که می‌گفت در برابر زمستان ستم آخوندها مقاومت کنید چون بهار در راه است.
گفت: وقتی این ایمان باشد یعنی بعدش خشم است بعدش خروش است بعدش توفان است و بعدش تغییر... ..
گفتم دیدی گفتم صدای بهار می‌آید؟ 
گفت: برویم به همه بگوییم که نه تنها یک بهار، بلکه دو بهار دارد می‌آید.

نمود داخلی تغییر دوران


روز شنبه 7اسفند، شاهد یک تجمع اعتراضی متفاوت از تجمع‌های اعتراضی معمول در برابر مجلس ارتجاع بودیم؛ حرکتهایی که اکنون به یک صحنه و منظره دائمی در بهارستان تهران تبدیل شده است.
تجمع روز شنبه مربوط به خانواده‌ها و بستگان محکومان به اعدام بود، بیشتر تجمع‌کنندگان کفن‌پوش را زنانی تشکیل می‌دادند که فرزندان یا همسران یا برادران و خویشانشان، نوبت اعدام خود را در زندانها و شکنجه‌گاههای رژیم انتظار می‌کشند. دیدن صحنه تکان‌دهنده این زنان ستمدیده که همراه با کودکان خردسالشان، پلاکاردهای «اعدام چرا؟!» را بالا برده بودند، هر ناظری و هر وجدان انسانی را متأثر می‌کرد، از این‌رو شماری از مردم و شهروندان تهران هم به این معترضان پیوسته بودند و همراه آنها خواستار لغو احکام ظالمانه اعدام بودند.
اما جدای از جنبه انسانی و عاطفی، این رویداد دارای جنبه‌های سیاسی و اجتماعی مهمی است که بایستی بر آن تأمل کرد.
1 ـ خانواده‌های اعدامیها که تاکنون مظلومانه در سکوت بودند و اعدام عزیزانشان را به‌مثابه حکم قانون یا حکم تقدیر، غیرقابل تغییر تلقی می‌کردند، اکنون بر این ظلم ضدانسانی برشوریده‌اند و تصمیم به تغییر آن گرفته‌اند؛ این رمزی و نمادی از آگاهی و بیداری خلقی است که در برابر حاکمان جور و ستم قد علم کرده‌اند.
2 ـ این خانواده‌ها از استانها و شهرهای دور و نزدیک، از آذربایجان تا خوزستان و از ایلام تا چهارمحال و بختیاری و اصفهان و از فارس تا کرمان و قشم… آمده بودند، و این جلوه و نمودی بود از آمادگی و ظرفیت انجام یک حرکت هماهنگ توسط توده‌های مردم، به‌خصوص که این خانواده‌ها، از محرومترین و بی‌صدا ترین اقشار اجتماعی هستند، اما درد مشترکی که شیخان جبار و تبهکار بر آنها روا می‌دارد، آنها را برانگیخت تا چون جویبارانی از سراسر کشور در تهران به‌هم بپیوندند و خشم و اعتراض خود را فریاد کنند.
3 ـ همراهی و همدردی شهروندان تهرانی با این خانواده‌ها نیز فراتر از جنبه انسانی ستایش‌انگیز آن، از یک سو نمایش و جلوه‌یی است از رشد و گسترش جنبش ملی دادخواهی مردم ایران و از سوی دیگر گواه آن است که مردم عموماً می‌دانند کسانی که تحت عناوین مجرمانه توسط این رژیم تبهکار، هر روز و هر روز به چوبه‌های دار سپرده می‌شوند، خود و خانواده‌هایشان قربانیان مظلوم همین رژیم فاسد هستند و این ضحاک ماردوش جان آنها را صرفاً به‌منظور بقای عمر حکومت ننگینش می‌گیرد.
اما تجمع اعتراضی خانواده‌های محکومان به اعدام، تنها بخشی از حرکت عظیم و پرخروش مردم سراسر ایران علیه باندهای چپاولگر و جنایتکار حاکم است.
پاسدار اشتری سرکرده نیروی انتظامی رژیم در همان روز شنبه (7اسفند) در همایش مجریان انتخابات، به گسترش حرکتهای اعتراضی اعتراف کرد: «در موضوع اقتصادی تجمعاتی شکل گرفته و می‌گیرد که به‌طور میانگین در برخی روزها 20 تا 30 تجمع در سراسر کشور داریم که اینها باید خوب مدیریت شود». در این سخنان چند واقعیت جلب نظر می‌کند:
واقعیت نخست گسترش حرکتهای اعتراضی است؛ اگر همین عدد سرکرده نیروی انتظامی را که قطعاً کمتر از واقعیت است، ملاک قرار دهیم، سالانه حدود 10هزار حرکت اعتراضی صرفاً به دلایل صنفی و اقتصادی صورت می‌گیرد؛ بنابراین رقم مورد اشاره، مثلاً تظاهرات هزاران نفره مردم اهواز و دیگر شهرهای خوزستان را که حدود یک هفته ادامه داشت، شامل نمی‌شود؛ هم‌چنان که تجمع اعتراضی خانواده‌های محکومان اعدام را هم، در بر نمی‌گیرد. کما این‌که حرکتهای اعتراضی مستمر در زندانهای سراسر کشور نیز وارد این محاسبه نشده است.
هنگامی که سرکرده نیروی انتظامی فاشیسم حاکم از لزوم «مدیریت» حرکتهای اعتراضی سخن می‌گوید، در وهله اول به ضعف و وحشت رژیم از این حرکتها، اذعان می‌کند. روشن است که منظور از «مدیریت»، تلاش و توطئه برای خنثی کردن این بمبهای اجتماعی و ممانعت از به‌هم‌پیوستن این حرکتها و منحرف کردن مسیر تعمیق و رادیکالیزه شدن آنهاست تا به قول خود او مسأله «امنیتی» ایجاد نشود.
پاسدار اشتری در جای دیگری از سخنان خود، تصریح کرد رحمانی فضلی وزیر کشور «تأکید دارد (حرکتهای اعتراضی) مدیریت شود، اما برخورد نشود. فرضاً اگر کارگران کارخانه‌ای تجمع کردند، باید مدیریت شود، چرا که اگر اتفاقی امروز بیفتد بازتابش منفی خواهد بود».
حرف سرکرده نیروی انتظامی روشن است، برخورد (اسم مستعار سرکوب) نتیجه‌اش منفی است، چرا که در فضای انفجاری جامعه ایران، برخورد سرکوبگرانه با مردمی که اولیه‌ترین حقوق خود را طلب می‌کند، می‌تواند جرقة شعله‌ور شدن یک خیزش باشد و اگر خیزشها ادامه پیدا کنند و به هم بپیوندند؛ همان کابوسی که از سال88، خواب و آرام را از ولی‌فقیه و تمامی رژیم ربوده، محقق خواهد شد.
سرکرده نیروی انتظامی رژیم همچنین وحشت خود را از چهارشنبه‌سوری آتشین پیش رو که سالهاست به یک مانور و تمرین  سالانه مردمی برای قیام تبدیل شده ابراز کرد و از تدابیر بازدارنده و سرکوبگرانه برای مقابله با آن سخن گفت؛ از جمله دستگیری جوانان فعال و شورشی که وی رذیلانه از آنها به‌عنوان «اراذل و اوباش شناسنامه دار» اسم برد. اما آیا اوباش حاکم که تاریخ مصرف آنها سر آمده با این تشبثات می‌توانند مانع وقوع واقعه‌یی شوند که زمان تحقق آن فرا رسیده است؟! هرگز!

مصاحبه‌های اینگرید بتانکور و لیندا چاوز 

در آلبانی درباره مقاومت ایران و مجاهدان اشرفی

اینگرید بتانکور و لیندا چاوز


تلویزیون تاپ چنل آلبانی – 8اسفندماه 1395:
گوینده اخبار: آلبانی باید به پذیرش مقاومت ایران علیه رژیم تهران افتخار کند. دو شخصیت مهم جهانی، لیندا چاوز، مشاور پیشین پرزیدنت ریگان و اینگرید بتانکور کاندیدای ریاست‌جمهوری کلمبیا گفتند، پذیرش اعضای مجاهدین یک افتخار برای آلبانی است.
گوینده گزارش: شخصیت‌های مهمی درگیر این مسأله بوده‌اند. دو نفر از آنها لیندا چاوز و اینگرید بتانکور سیاست‌مدار پیشین کلمبیا هستند هر دو آنها به تیرانا آمده‌اند تا با اعضای مجاهدین که در آلبانی مستقر شده‌اند دیدار کنند. برای آنها اقدام آلبانی اقدامی است که باید به‌عنوان نمونه دیده شود.
لیندا چاوز: من قویاً معتقدم در جهان ما باید یک سیستم برای پذیرش پناهندگانی که مبارزه می‌کنند یا به‌دلیل اذیت و آزار از کشور خودشان خارج شده‌اند داشته باشیم و باید به آلبانی به‌خاطر این کار تبریک گفت. اینگرید بتانکور: من فکر می‌کنم این فرصتی برای آلبانی بود تا چهره واقعی خودش را نشان بدهد، به این معنی که در مقابل وقایعی که در جهان اتفاق می‌افتد مسئولیت می‌پذیرد و همچنین بخشی از راه‌حل برای این مشکلات است.
تلویزیون کلان آلبانی 8اسفندماه 1395:
سیاستمدار و فعال معروف اینگرید بتانکور، از آلبانی به‌خاطر تعهدش در پذیرش مجاهدین ایرانی تشکر می‌کند.
یکی از نامدارترین شخصیتها در جهان، کسی که هدفش این بود که اولین رئیس‌جمهور زن در کلمبیا باشد ولی اولین زنی بود که به‌مدت شش سال توسط نیروهای شورشی به گروگان گرفته شد، به آلبانی به‌دلیل پذیرش پناهندگان با دید تحسین‌انگیز نگاه می‌کند.
اینگرید بتانکور: من احساس می‌کنم و بسیار مفتخرم که در این‌جا هستم. دولتهای احزاب مختلف (آلبانی)، اولین کسانی بودند که به پناهندگان ایرانی خوشآمد گفتند. این کار باعث شد کشور شما به‌عنوان یک نمونه در سطح بین‌المللی در زمینه حقوق‌بشر شناخته شود.
گوینده گزارش: از نظر بتانکور به‌عنوان یک حامی اپوزیسیون ایران برای بازگرداندن دموکراسی، برابری زن و مرد و آزادی در کشوری که به گفته او اعدامها در ملأعام انجام می‌شود و روی صورت زنان به بهانه عدم رعایت حجاب اسید پاشیده می‌شود، آلبانی یک نمونه است، جایی که مستقل از گرایشهای سیاسی، تعصب گرایی جایی ندارد.
اینگرید بتانکور:مجاهدین مسلمان ولی دموکرات هستند. کشور شما نیز اکثریت مسلمان دارد ولی در این‌جا تعصب‌گرایی وجود ندارد. بنابراین از این نظر نیز این یک نمونه خوب دیگر است.
گوینده گزارش: برای توقف خشونت که شدیدترین نوع آن تروریسم است، بتانکور راه‌حل خودش را دارد: در این مورد باید صحبت کرد و دریافت که چرا آنها (تروریستها) با اشاعه رعب و وحشت قدرتمند می‌شوند مانند اعدامها در ملا عام، لذ نباید مرعوب و مأیوس شد. تاریخ به ما نشان داده که می‌توانیم در نبرد برای دموکراسی پیروز بشویم. نباید از هم جدا بیفتیم و به‌خصوص نباید شک داشت».
تلویزیون نیوز 24 آلبانی:
لیندا چاوز یک مقام پیشین در کاخ سفید در دوران دولت ریگان که امروز متعهد به حمایت از حقوق‌بشر است در یک مصاحبه با برنامه دیپلوماتیک اریون کاچوری از نیوز 24 در رابطه با مخالفان ایرانی که مجاهدین نامیده می‌شوند و صحبت کرد که طبق توافق ایالات متحده و آلبانی طی چند سال به آلبانی منتقل شده‌اند.
چاوز یک جمهوریخواه که همچنین یک تحلیلگر سیاسی در مطبوعات آمریکا است به نیوز 24 گفت، آلبانی نشان داد که با پذیرش کسانی که توسط رژیم ایران زندانی شده و مورد سرکوب قرار گرفته بودند یک کشور میهمان‌نواز است. وی همچنین گفت، اطمینان دارد آنها هر کجا که بروند شهروندان خوبی خواهند بود.
چاوز به خبرنگار نیوز 24 گفت: «وقتی آلبانی شروع به پذیرش اشرفیها از کمپ لیبرتی در عراق کرد، این برای من یک علامت فوق‌العاده از میهمان‌نوازی شما بود. این افراد کسانی هستند که از آزادی محروم شده بودند و برای مدت زیادی تحت سرکوب بودند.
من با این گروه اپوزیسیون رژیم ایران است کار کرده‌ام و دیده‌ام که آنها بردباری، دموکراسی و جدایی دین از دولت را ترویج می‌دهند و مخالف صدور تروریسم رژیم ایران در جهان هستند و همچنین مخالف سرکوب مردم در داخل یا رفتار وحشتناک با زنان هستند؛ من نبرد آنها را علیه این بی‌عدالتی‌ها دیده‌ام و این به من این اعتماد را می‌دهد که آنها در هر کجا که باشند شهروندان خوبی خواهند بود».

حرف‌های خود را از ۳ صافی عبور دهید


شخصی نزد همسایه‌اش رفت و گفت:
“گوش کن، می‌خواهم چیزی برایت تعریف کنم. دوستی به تازگی در مورد تو می‌گفت…”
همسایه حرف او را قطع کرد و گفت:
“قبل از اینکه تعریف کنی، بگو آیا حرفت را از میان سه صافی گذرانده‌ای یا نه؟”
گفت: “کدام سه صافی؟”
– اول از میان صافی واقعیت. آیا مطمئنی چیزی که تعریف می‌کنی واقعیت دارد؟
گفت: “نه… من فقط آن را شنیده‌ام. شخصی آن را برایم تعریف کرده است.”
سری تکان داد و گفت:
“پس حتما آن را از میان صافی دوم یعنی خوشحالی گذرانده‌ای. یعنی چیزی را که می‌خواهی تعریف کنی، حتی اگر واقعیت نداشته باشد، باعث خوشحالی‌ام می‌شود.”
گفت: “دوست عزیز، فکر نکنم تو را خوشحال کند.”
– بسیار خوب، پس اگر مرا خوشحال نمی‌کند، حتما از صافی سوم، یعنی فایده، رد شده است. آیا چیزی که می‌خواهی تعریف کنی، برایم مفید است و به دردم می‌خورد؟
– نه، به هیچ وجه!
همسایه گفت: “پس اگر این حرف، نه واقعیت دارد، نه خوشحال‌ کننده است و نه مفید، آن را پیش خود نگهدار و سعی کن خودت هم زود فراموشش کنی.”

پیک نیک لاک پشتها


یک روز خانواده لاک پشتها تصمیم گرفتند که به پیک نیک بروند. از آنجا که لاک پشت ها به صورت طبیعی در همه موارد یواش عمل می کنند، هفت سال طول کشید تا برای سفر آماده شوند!
در نهایت خانواده لاک پشت ها خانه را برای پیدا کردن یک جای مناسب ترک کردند. در سال دوم سفرشان، مکان مورد نظر را پیدا کردند. برای مدتی حدود شش ماه محوطه را تمیز کردند، و سبد پیک نیک را باز کردند، و مقدمات را آماده کردند. بعد فهمیدند که نمک نیاورده ا ند!
پیک نیک بدون نمک یک فاجعه خواهد بود، و همه آنها با این مورد موافق بودند. بعد از یک بحث طولانی، جوانترین لاک پشت برای آوردن نمک از خانه انتخاب شد.
لاک پشت کوچولو ناله کرد، جیغ کشید و توی لاکش کلی بالا و پایین پرید، گر چه او سریعترین لاک پشت بین لاک پشت های کند بود!
او قبول کرد که به یک شرط برود؛ اینکه هیچ کس تا وقتی او برنگشته چیزی نخورد. خانواده قبول کردند و لاک پشت کوچولو به راه افتاد.
سه سال گذشت… و لاک پشت کوچولو برنگشت. پنج سال … شش سال … سپس در سال هفتم غیبت او، پیرترین لاک پشت دیگر نمی توانست به گرسنگی ادامه بدهد . او اعلام کرد که قصد دارد غذا بخورد و شروع به باز کردن یک ساندویچ کرد.
در این هنگام لاک پشت کوچولو ناگهان فریاد کنان از پشت یک درخت بیرون پرید،« دیدید؟! می دانستم که منتظر نمی مانید. حالامن هم نمی روم نمک بیاورم:!!! »
بعضی از ماها نیز زندگیمان صرف انتظار کشیدن برای این می شود که دیگران به تعهداتی که از آنها انتظار داریم عمل کنند. آنقدر نگران کارهایی که دیگران انجام میدهند،هستیم که خودمان عملا هیچ کاری انجام نمی دهیم.

هاشم خواستار؛ هر لحظه امکان انفجار جامعه ایران هست


 هاشم خواستار؛ کشور به نقطه جوش خود رسیده، هر لحظه امکان انفجار یکی از شهرها و سرایت آن به دیگر شهرها ست
 هاشم_خواستار در مصاحبه اختصاصی با شبکه جهانی «دُرّ تی وی» به وضعیت زندانیان سیاسی_عقیدتی در زندانهای جمهوری اسلامی، مقاومت زندانیان با توسل به اعتصاب غذا، برخوردهای صورت گرفته با حجت الاسلام شیخ احمد منتظری، درگذشت مشکوک ایت الله هاشمی و کانون فرهنگیان خراسان پرداخت.
 هاشم خواستار گفت زندانیان سیاسی_عقیدتی نمایندگان راستین مردم هستند و برای دفاع از حقوق مردم در زندان می باشند، پس ملت نیز باید هوشبار باشد و از این زندانیان حمایت کنند.
 هاشم خواستار در ارتباط با مقاومت زندانیان در زندانها گفت، هر زمان که مردم در برابر استبداد مقاومت کردند، استبداد عقب نشینی کرده است، و متاسفانه حاکمیت با حرکتهایی که انجام داده مملکت را به بشگه باروتی تبدیل کرده که هر لحظه ممکن است منفجر شود.
 هاشم خواستار در ادامه گفت خانواده آیت الله منتظری نمونه بارز روحانیون حقیقی هستند، که قدمهای مهمی برای آگاهی مردم برداشته اند و حاکمیت در برابر آنها درمانده است، مرحوم آیت الله منتظری در زمان شاه در زندان بود و فرزندش هم در جمهوری اسلامی!
 هاشم خواستار گفت یکی از ویژگیهای حکومتهای استبدادی این است که از ریسمان سیاه و سفید می ترسند و باید بکشند تا کشته نشوند.
 هاشم خواستار گفت این نظام روی ناصرالدین شاه را هم سفید کرده است و چاپلوسی تا به آنجا رسیده که نماینده رهبری در سپاه می گوید، رهبر هنگام تولد «یا علی» گفته است، یا آقای شمخانی میگوید به رهبر وحی میشود و یا آقای علم الهدی ادعا میکند که رهبر معصوم است!
 هاشم خواستار در ارتباط با «کانون فرهنگیان خراسان» گفت جامعه ولایی تلاش بسیار کرد که این کانون را از دست نمایندگان حقیقی مردم خارج کنند ولی ما به هیچ عنوان ار فعالیتهای خود دست نمی کشیم و به راه خود ادامه میدهیم، و حاضریم هر گونه هزینه ای هم که داشته باشد بپردازیم!
 هاشم خواستار در پایان گفت، کشور مانند دیگی است که بر روی اجاق قرار دارد و هم اکنون به نقطه جوش رسیده و هر لحظه ممکن است در یکی از شهرها این دیگ منفجر شود و به دیگر شهرها سرایت کند، من امیدوارم که مسئولان تن به یک انتخابات آزاد با نظارت سازمان ملل متحد بدهند

افشای سند تکان دهنده حکم اعدام دختران کوچک -دستخط منتظری


افشای دستخط آقای منتظری در محکوم کردن حکم اعدام دختران کوچک! انتشار این سند بعد از بیش از سه دهه قابل توجه است دستخط آقای منتظری جای همه تردیدها و ابهامات را پر میکند او خطاب به خمینی مینویسد و اعدامها را محکوم میکند!‌آیا افشای این سند به دستگیری آقای احمد منتظری ربطی دارد؟
پس از ۳دهه یکی از اسناد فوق محرمانه از جنایتهای صورت گرفته توسط قوه قضاییه در زندانهای ایران افشا شده است در این سند که با دستخط آقای منتظری است نوشته شده که دختران ۱۳-۱۴ ساله صرفا به جرم تند زبانی اعدام شده اند. این سند توسط قوه قضائیه منتشر شد
در اين سند به اعدام دختران غیر مسلح سیزده ساله به حکم قضات اشاره شده است.

اقدام عجیب آموزش وصیت نامه نویسی به کودکان


 در یک اقدام تحت عنوان آموزش وصیتنامه نویسی در یک اردوی دانش‌آموزی در اردوگاهی بنام «جهاد شهدای علم و فناوری قزوین» کودکان را وادار به فراگیری آموزشهای تروریستی میکند.
در جریان یک اردوی دانش آموزی در اردوگاه جهادی قزوین کودکان را مجبور به نگارش وصیت نامه کرده سپس در جریان یک سناریو با پوشاندن لباس نظامی به کودکان و دادن اسلحه به دست آنان بعد از نوشتن وصیت نامه به یک ماموریت از پیش طراحی شده اعزام می شوند.
 هدف از برگزاری این اردو را آشنا کردن کودکان با فرهنگ به اصطلاح «ایثار ،جهاد و شهادت»! بیان کرده‌اند.

Sunday, February 26, 2017



حکایت سنگ مزار خسرو گلسرخی
(عملیات شبانه در قطعه ۳۳ بهشت ‌زهرا)
کاوه ‌گوهرین، گردآورندۀ مجموعۀ آثار خسرو گلسرخی: «این نوشته به خاطرۀ دوست از دست رفته "جلال فرشی احمدی" تقدیم می‌شود».
 «... روز پنجشنبه، بیست و هشتم اسفندماه ۱۳۸۲ سیاوش شاملو زنگ زد و خبر داد که فردا، یعنی جمعه آخر سال، قصد دارد سنگ مزار زنده ‌یاد احمد شاملو را که شکسته است، برداشته و سنگ تازه‌ یی نصب کند و از من هم خواست که در این مراسم حاضر باشم. پذیرفتم و چه از این بهتر که آخرین ساعات سال کهنه را به کنار یاران هم‌ قلمی باشی که دلت سخت تنگ است برای آنان... فردا، بر سر مزار یاران شدیم... آیدا با شاخه گلی آمده بود و با نگاه پرمهرش انبوه آمدگان را می‌ نگریست. به هنگام تعویض سنگ، مقادیری از گل و خاک مزار شاملو، روی مزار همجوار ریخته شد. آیدا با دست‌هایش این خاک و گل را می ‌زدود و وقتی به او گفتند که در پایان کار همه‌ جا رُفت و روب خواهد شد با لبخند مهربانانه‌ یی گفت: "ما حق نداریم مزاحم همسایه شاملو باشیم..."
 بعد از پایان مراسم هم، این او بود که تمامی گل‌های نثارشده بر مزار شاملو را با دقّت تمام و به تساوی بر گورهای همجوار نهاد.
 من کناری ایستاده بودم و نگاهم بر خاک بود. فضای مزارستان مرا پرتاب کرد به سال‌هایی دور‌تر که به همراه دوست از دست رفته ‌ام "جلال فرشی احمدی"، در دل تاریکی شبِ بهشت ‌زهرا، برای تعویض سنگ مزار زنده ‌نام "خسرو گلسرخی" رفته بودیم و من اینک آن را گزارش می‌کنم تا تو بدانی.
 بعد از چاپ نخستینِ "ای سرزمین من"، دفتر اوّل از شعرهای خسرو، علیرضا رئیس دانایی، مدیر انتشارات "نگاه"، مبلغی را بابت حق ‌التّالیف پرداخت و من مانده بودم با این مبلغ چه کنم. در دیداری که با فرهاد گلسرخی، برادر خسرو، در رشت داشتم و آن زمان هنوز مادر خسرو هم زنده بود، پیشنهاد کردم که این مبلغ را برای تهیۀ سنگ مزار جدیدی صرف کنیم. مادر خسرو این پیشنهاد را پسندید، امّا برادرش فرهاد گفت: اوایل انقلاب، سنگ نفیسی را برای خسرو فراهم کرده بودیم که امکان نصبش فراهم نشد و این سنگ هم‌ اکنون در منزل یکی از دوستان خسرو است که نقّاش است و خانه‌ اش را هم نمی‌شناسم امّا تو می‌توانی از طریق دوستان اهل قلم او را پیدا کنی و سنگ را از او بگیری، به این‌گونه ما هم راضی‌تر خواهیم بود.
 با حیرت پرسیدم مگر دوست خسرو گم شده تا او را پیدا کنم؟ فرهاد گفت: آری، تا آنجا که من می‌دانم همسرش از او جدا شده و به خارج از کشور رفته و دخترش هم بیمار است و وضع مالی خوبی هم ندارد و هیچ‌کس هم از او خبری ندارد.
 در بازگشت از رشت، پیگیرانه به جست‌ و جوی آن دوست نقّاش برآمدم و سرانجام در دیداری با دوست فرزانه "خشایار دیهیمی" دانستم که دوست نقّاش آدرس و تلفن ثابتی ندارد و هر از گاهی به دفتر کار خشایار سر می‌زند. از خشایار خواستم تا در صورت آمدن دوست نقاش شمارۀ تلفن مرا به او دهد و تأکید کند که با من تماس بگیرد.
 پس از گذشت حدود یک ماه، روزی تلفن خانه من در زنجان به صدا درآمد. آری، دوست نقّاش بود که پیغام مرا از خشایار گرفته بود.
 چند روز بعد من در تهران بودم و کنار دوست نقّاش و پشت میز رستورانی و پس از گپ و گفتِ آغازین، او گفت: برای چه دنبال من می‌گشتی؟ ماجرای چاپ "ای سرزمین من" و تصمیم به تعویض سنگ مزار خسرو را گفتم. کتاب را دیده بود. به او گفتم سنگی را که نزد تو امانت است، می‌خواهم. مرا، فرهاد، برادر خسرو، مأمور یافتن تو کرده است.
 با نگاهی شرمگینانه، از اوضاع بد زندگی و بیماری دخترش گفت و این که چون قادر به پرداخت اجارۀ آپارتمانش نیست، مدت‌هاست به آنجا سری هم نزده است و اسباب و اثاثیه ‌اش نیز همان جاست و بعد گفت صاحبخانه‌ اش یک سرهنگ بازنشسته قبل از انقلاب است و سخت به دنبال اجاره ‌های معوّقه و سنگ هم در زیر پلۀ‌‌ همان خانه به پشت افتاده است و رویش لاستیک مُستعمَل و آجر چیده‌ اند.
 به او گفتم نگران پول نباشد چرا که حق ‌التألیفِ حاصل از چاپ اول کتاب نزد من است و با پرداخت اجاره‌ بهای معوّقه، هم اثاثیه او را آزاد می‌کنیم و هم سنگ را.
 قراری برای سه روز بعد گذاشتیم تا آن دوست بیاید و خانه سرهنگ را بنماید (=نشان دهد). نگران سنگ بودم مبادا که آسیب دیده باشد یا این که سرهنگ بدقِلِقی کند و سنگ را تحویل ندهد.
 روز موعود رسید. اکنون در کوچه‌ یی هستیم که خانۀ سرهنگ در آن واقع است. دوستِ نقّاش می‌گوید من روی دیدن سرهنگ را ندارم. از سر کوچه خانه را نشان می‌دهم و پشت همین دیوار می‌مانم. حساب و کتاب سرهنگ را که دادی و سنگ را تحویل گرفتی، همدیگر را پیدا می‌کنیم. پذیرفتم و با دلهره از او جدا شدم و زنگ در خانه را به صدا درآوردم. صاحبخانه باشی و سرهنگ شاهنشاهی و اجاره خانه ‌ات را نداده و در رفته باشند... چه شود؟
 درِ آپارتمان تَقّی کرد و بازشد. مردی بلندقد با سر و رویی آراسته پیداشد و مهربانانه پرسید: با چه کسی کار دارید؟
 با صدایی لرزان و شرم ‌آلود ماجرای دوست نقّاش و سنگ امانتی را بازگفتم و این که آمده ‌ام حساب و کتاب معوّقه را صاف کنم و سنگ را تحویل بگیرم.
 آتشی عجیب در نگاهش دوید. به تندی دست مرا گرفت و به راهرو کشید و به صدای بلند گفت: "خوب نگاه کنید، این سنگ شماست، صحیح و سالم زیر این لاستیک‌هاست. ۱۵ سال است (از سال ۵۸ تا ۷۳) این سنگ همچون امانتی در اینجا خفته است. من این سنگ را نخواهم داد تا دوست نقّاشت خودش بیاید... "
 با لحنی التماس ‌آمیز گفتم: ببینید جناب سرهنگ، تمام اجاره به اضافۀ دیرکردِ آن، نزد من است و تقدیم خواهد شد. فقط سنگ را بدهید تا رفع زحمت کنیم.
 جناب سرهنگ، برافروخته فریاد زد: "مگر من از شما پول خواستم؟ من می‌خواهم به آن دوست هنرمند شما بگویم که یعنی من آنقدر بی‌ وجدان بودم که وضع او را درک نکنم. من اگر از او اجاره می‌خواستم که این همه مدت اجارۀ‌ او به تعویق نمی‌افتاد. من می‌خواهم به او بگویم با معرفت! این سنگ را گرو نگه داشتم تا روزی بیایی و به تو بگویم که مرا هرگز نشناخته‌ای... "
 نمی‌دانستم چه باید بگویم؟ اشک در چشمانم حلقه بسته بود و از پشت آن، چهرۀ سرهنگ شاهنشاهی تار و درهم بود. مرا در آغوش کشید و گفت: "شوخی کردم. من کتاب خسرو را دیده ‌ام. نام شما را هم می ‌شناسم. چه کار خوبی می‌کنید که می‌خواهید پس از سال‌ها این سنگ را به جایگاه اصلی‌اش ببرید... "
 در برابر این مهر او، دیدم نمی‌توانم صادق نباشم، گفتم: "راستش این دوست نقّاش در همین پیچ کوچه ایستاده و منتظر من است. امّا شرم مانع شد که با شما رو به‌ رو شود. خواهش می‌کنم از من نشنیده بگیرید... "
 این را که شنید از پله ‌ها پایین دوید و طول کوچه را پیمود و در خم کوچه دوست نقاش ما را گرفت. نقّاش زبانش را گم کرده بود. جناب سرهنگ در آغوشش گرفت و بوسه‌ بارانش کرد.
 وای این جهان هنوز زیباست و می‌شود در آن زندگی کرد. تا این قبیل انسان‌ها هستند و تا "شقایق هست زندگی باید کرد..."
 بعد وانتی گرفتیم و به یاری همدیگر سنگ را از راه‌ پله به کوچه آوردیم. جناب سرهنگ شِلَنگ آب خانه ‌اش را بیرون کشید و غبار از سنگ زدود. بعد آن را پشت وانت گذاشتیم و پتویی رویش کشیدیم.
 جناب سرهنگ دیناری بابت کرایه گذشته و دیرکرد آن نگرفت و سنگ را پس از ۱۵ سال به ما تحویل داد. خوشحال بودم که هم دوست نقّاش به عظمت روح و بزرگ‌مَنشی‌ اش پی برده و هم من سنگ مزار خسرو را، که الحق سنگ نفیسی بود، به دست آورده ‌ام و همین امشب باید به فرهاد در رشت زنگ بزنم و خبر تحویل سنگ را بدهم و بعد قراری بگذاریم برای نصب آن در محل مزار...
 به سیم‌هایی می ‌اندیشم که آن شب صدای مرا با خود از فراز کوه‌ها و جنگل‌ها برد و به فرهاد گلسرخی رساند که نگران همسر بیمارش بود. "فرهاد جان، من سنگ خسرو را یافتم، کی می‌توانی به تهران بیایی تا مراسم نصب سنگ را انجام دهیم؟"
 صدای خستۀ فرهاد مرا نگران کرد. فرهاد را می‌شناسم. او در برابر هر سختی آنچنان مقاوم است که باورکردنش مشکل است. او سختی‌های فراوانی را تجربه کرده و سربلند از کوران حوادث بیرون آمده، امّا اکنون احساس می‌کنم که تاب و تحمّلش همچون کاسه‌ یی است سرریز...
 ـ "کاوه عزیز، همسرم سخت بیمار است... سرطان... می‌دانم که او را از دست خواهم داد. نمی ‌دانم به دختر کوچکم مریم باید چه جوابی بدهم... اگر می‌توانی دو هفته‌ یی کارِ نصب سنگ را به تعویق بینداز تا من هم بتوانم کنارت باشم. تا ۲۹ بهمن،‌ سالگرد خسرو، هنوز زمان داریم و تا آن وقت من مجالی خواهم یافت تا به تهران بیایم. برای پیگیری معالجه همسرم هم که شده باید از رشت به تهران بیایم. خواهشم این است کمی صبر کنی"...

 رویم نشد که به فرهاد بگویم در این دو هفته مهلتی که او می‌خواست، من سنگ را کجا نگهداری کنم... در آن سال، من به دلایل شغلی، ساکن زنجان بودم و نمی‌خواستم حتّی از دوست یا فامیل تقاضا کنم که سنگ قبری را به امانت در منزل خود نگهداری کنند...
 یاد دوستی افتادم که خود را خیلی چپ می‌داند. آنقدر چپ که فکر می‌کنی پسرخالۀ استالین است. از سبیل‌هایش که دیگر نگو... هنوز هم از پس سال‌هایی که از گند آن حزب معلوم‌ الحال گذشته است، به حضَراتی همچون خودش، «رفیق» خطاب می‌کند و به طاق ابروی پرپشت برژنف کذایی قسم می‌خورد... و کلّی برای آزادی بیان و اندیشه یقه جِر می‌دهد. پس دیگر چه باک...؟
 گوشی تلفن را برمی‌دارم و شماره را می‌گیرم و صدای رفیق! در گوشم می‌پیچد. با کلی معذرت‌ خواهی و شرمندگی خواسته ‌ام را می‌گویم. می‌دانم که همسر و فرزندان او ساکن کشور آلمان هستند و خود رفیق هم شهروند آلمانی است و در سال چهار ماه را کنار خانواده‌ اش می‌گذراند و مبالغی را که دولت آلمان به حساب بانکی ‌اش واریز کرده، برداشت می‌کند و هشت ماه بقیّه را در ایران زندگی می‌کند و خانه دوطبقه‌ اش هم همیشه خالی است و در حیاط آن حتماً جایی برای این سنگ هست که به پشت بیندازیمش تا کسی حتی نتواند سطرهایی از آن را بخواند...
 ـ "کاوه جان راستش را بخواهی من حوصلۀ دردسر ندارم. اصولاً سری را که درد نمی‌کند مگر دستمال می‌بندند...؟"
 و من می‌مانم با پیشانی عرق کرده و دستانی لرزان که نمی‌تواند گوشی را نگه‌ دارد... به همین راحتی رفیق جا می‌زند و حاضر نمی‌شود که یک سنگ مزار را برای دو هفته کنار دیوار حیاط خانه خالی‌ اش بگذارد... امّا یک سرهنگ، آن هم از نوع شاهنشاهی‌اش، ۱۵ سال تمام این سنگ را در راه ‌پلۀ‌ آپارتمانش حفظ می‌کند تا به دوست نقّاش ما ثابت کند که بی ‌معرفت نیست و دوستی‌‌ها را پاس می‌دارد...
 ناامیدانه به یکی از دوستان که با پدر و مادر و برادرش در یک خانه زندگی می‌کند، زنگ می‌زنم و ماجرای سنگ را بازمی‌گویم. او که نه ادّعای پسرخالگی استالین را دارد و نه فعّال آزادی‌ بیان و اندیشه است و نه دعوی شاعری و نویسندگی دارد، با صفایی غیرقابل توصیف می‌پذیرد که سنگ را برای دو هفته در خانه ‌اش نگهداری کند.
 برای دلداری من می‌گوید: "هیچ کاری از دستم بر نیاید کار سیمان و ماله را بلدم. حتّی روزی که قصد نصب آن را داری خودم می‌آیم و کار‌هایش را انجام می‌دهم. مایه ‌اش یک کیسه سیمان و یک کیسه ماسه است... نگران نباش بگذار ما هم در این کار سهمی داشته باشیم... "
 دو هفته می‌گذرد و کار فرهاد به سامان نمی‌رسد. بیماری همسرش هر روز سخت‌تر می‌شود. در این مدت چند بار به دفتر بهشت‌ زهرا مراجعه کردم تا بتوانم مجوّزی بگیرم و به صورت قانونی اجازۀ نصب سنگ را بگیرم. هر بار به شیوه‌ یی دست به سر شدم و پاسخ روشنی نشنیدم. در نمی‌دانم چندمین مراجعه به دفتر، جوانکی که مسئول قسمتی بود، مرا به کناری کشید و گفت: "ببین برادر، صدور مجوّز کتبی برای تغییر سنگ در این قطعه، برای ما مقدور نیست... شما بروید در یک روز خلوت یا شب تاریک، سنگتان را نصب کنید... ما هم قضیه را ندید می‌گیریم. پس دیگر وقت خودتان و ما را تلف نکنید"...
 حرفش به دلم نشست و صداقتش را آفرین گفتم... تصمیم گرفتم که چه فرهاد بتواند بیاید یا نتواند در یک شب تاریک کار را تمام کنم. دوست داشتم امسال که دوستداران خسرو بر سر مزار او و کرامت گرد می‌آیند با این سنگ زیبا رو به ‌رو شوند. سنگ کرامت دانشیان سالم و خوانا بود، امّا سنگ خسرو شکسته و از بین رفته بود...
 دو هفته سپری شد. باز هم سیم‌ها صدای مرا از فراز کوه‌ها و جنگل‌ها به رشت برد و فرهادِ خسته این بار رضایت داد که بی ‌او کار نصب را انجام دهیم. برای او مقدور نبود که به تهران بیاید... به او اطمینان خاطر دادم که کار را در ‌‌نهایت دقت و تمیزی انجام دهیم...
 راننده‌ وانت مردی میانسال بود که با لهجه‌ مشهدی حرف می‌زد. من و جلال به او گفته بودیم که می‌خواهیم سنگی را ببریم و در بهشت ‌زهرا نصب کنیم، امّا نگفته بودیم سنگ چه کسی را...
 وانت به در خانه جلال رسید. کیسۀ سیمان و ماسه و ابزار کار را جلال از پیش تدارک دیده بود. وانت آنقدر دنده عقب آمد تا این که بتوانیم سنگ مرمر سفید سنگین را سه نفری، و آن هم به سختی، در قسمت بار وانت قرار دهیم. عصر یک روز سرد هفتم بهمن ماه...

 راننده با لهجه مشهدی پرسید: "چرا این وقت می‌خواین برین بهشت زهرا... تا بخواین بجنبیم شب شده..."
 جلال گفت: "برادر، ما با تو طی کرده‌ ایم و تو کرایه ‌ات را تمام و کمال می‌گیری. نگران شب و روزش نباش.."
 راننده سری به رضایت تکان داد و پشت فرمان نشست. من و جلال هم کنارش. برای این که دیر‌تر به بهشت ‌زهرا برسیم و هوا تاریک‌تر شده باشد به راننده گفتم اگر می‌شود کمی آهسته برو... آخر این سنگ قیمتی است می‌ترسم بشکند و راننده‌ سر به راه پذیرفته بود...
 در شب هم بهشت‌ زهرا، مثل روز روشن است. خیابان‌های آسفالته با چراغ‌های فراوان و درختانی که سر به آسمان کشیده ‌اند. امّا از این روشنی، قطعه ۳۳ سهمی نبرده است.
 راننده‌ وانت کنار قطعه ایستاد. تا سر مزار خسرو و کرامت راه زیادی بود و امکان نداشت که ما سه نفر بتوانیم سنگ را تا مکان اصلی حمل کنیم. به راننده گفتم: مبلغی اضافه بگیر و با همین وانت برو تا سر خاک...
 راننده دودل بود. با مهارت از میان قبر‌ها می‌گذشت و گاهی چرخش به بلندی گوری می‌گرفت امّا رد می‌شد. در آن ظلمات، نور چراغ‌های ماشین، قطعۀ ۳۳ را به گونه‌ یی وَهمناک روشن کرده بود.
 سرانجام رسیدیم. به راننده گفتیم وانت را جوری پارک کند که بتوانیم سنگ را با لیزدادن روی سنگ قبلی قرار دهیم. این کار هم به خوبی انجام شد و جلال با پایین آوردن کیسۀ سیمان و ماسه و دَبّه ‌های آب، مشغول فراهم کردن مَلات شد.
 در ذهنم این شعر خسرو جاری شد:
"تو رفتی
شهر در تو سوخت،
باغ در تو سوخت،
امّا دو دست جوانت
بشارت فردا
هر سال سبز می‌شود
و با شاخه‌های زمزمه‌گر در تمام خاک
گل می‌دهد؛
گلی به سرخی خون..." (۱)
 جلال و رانندۀ‌ وانت، مشغول هم زدن سیمان و ماسه بودند که از میان تاریکی مردی با چراغ ‌قوّه‌ یی در دست و شولایی بر دوش پیدا شد که فریاد می‌زد: آهای... آهای... چکار می‌کنید... آهای...
 شاید فکر می‌کرد داریم به دنبال گنج می‌گردیم...؟

ما هم این گنج را بی ‌رنج به دست نیاورده‌ بودیم... برخاستم و به سویش رفتم...
 نور چراغ قوه، مستقیم توی چشمانم بود. دستم را جلوِ چشمانم گرفتم. مرد با شولایش یک لحظه این مصرع "نیما" را به ذهنم آورد: "به کجای این شب تیره بیاویزم قبای ژنده‌ خود را...؟"
 به جلال و راننده وانت گفتم که کارشان را دنبال کنند و بعد با صدای بلند گفتم: "خسته نباشی. شما گشت بهشت ‌زهرا هستید؟" در پاسخ خندۀ تلخی کرد و گفت: "نه بابا، مرده‌ ها که گشت نمی‌خوان... من از کارگرای اینجام. این وقت شب چراغ ماشین شما را دیدم، آمدم ببینم که چه خبره...؟"
 با خونسردی گفتم: "ما از شهرستان آمده‌ ایم. می‌خواستم سنگ قبر این عزیزمونو که شکسته عوض کنیم. تو راه ماشین خراب شد و خوردیم به تاریکی... گفتیم تو نور ماشین کارمونو تمام کنیم و برگردیم شهرستان....
 یک لحظه چشمان رانندۀ وانت توی چشمانم افتاد.
می‌دانست که دروغ می‌گویم و می‌خواهم آن مرد را دست به سر کنم...
 پاکت سیگارم را بیرون آوردم. جلال سیگار نمی‌کشید، امّا به آن مرد شولابردوش و رانندۀ وانت تعارف کردم. هر دو برداشتند. دود سیگار در برابر نور چراغ‌های وانت، همچون مهی غلیظ با باد می‌رفت...
 شولا به‌ دوش که چراغ ‌قوّه ‌اش را خاموش کرده بود، زمزمه کرد: "می‌خواین بیام کمک؟" جلال گفت: "نه برادر، دستت درد نکنه. کار ما هم تموم شده. دستامونو که بشوریم حرکت می‌کنیم..."
 شولا به ‌دوش با اشاره گوشه‌ یی را در آن سوی قطعه نشان داد و گفت: اونجا یه شیر آب هست، می‌تونید دستاتونو بشورید. بعد خداحافظی کرد و در میان تاریکی ناپدید شد. امّا نور چراغ قوّه‌ اش که به روی زمین افتاده بود تا لحظاتی روی سنگ مزار‌ها چرخ می‌زد...
 جلال از کار خودش راضی بود. رانندۀ وانت هم در سکوت کامل دَبّه‌ های خالی آب و بیل و کلنگ و ماله را پشت وانت انداخت. جلال گفت: "باید چند روز دیگه که سیمان خودش رو گرفت یه آب حسابی بهش بدیم..."
 بعد بی ‌آن که دست و بالمان را بشوییم سوار شدیم و راننده راه بازگشت را در پیش گرفت. همین که وارد خیابان آسفالت شدیم، مبلغ مورد توافق را به اضافه دو هزار تومان دیگر روی داشبورد وانت گذاشتم و گفتم: "دستت‌ درد نکنه، خیلی زحمت کشیدی... ممنون..."
 راننده همان‌طور که رانندگی می‌کرد اسکناس‌ ها را شمرد و دوباره روی داشبورد گذاشت و گفت: "آقا ما از ساعت دو و نیم، سه با شما هستیم، الآن ساعت نزدیک نه ‌و نیم شبه... آخه این انصافه...؟"
 هزار تومان دیگر روی اسکناس‌ها گذاشتیم. باز هم راننده راضی نشد.
 جلال گفت: "خیلی دندون‌گردی می‌کنی، سه هزار تومان بیشتر از مبلغی که با هم طی کردیم بهت دادیم دیگه چی می‌خوای؟"
 راننده گفت: "آقا به خدا ما زن و بچه داریم. من فکر کردم کارمون زود‌تر تموم می‌شه امّا چند ساعت طول کشید... تازه ما قرار کارگری نداشتیم. من مثه یک کارگر پا به پای شما کار کردم... انصافاً تو این وقت شب با این پول اصلاً یه نفر رو از وسط بهشت‌ زهرا تا خونه ‌اش می‌برن... دو هزار تومانِ دیگه بدین دعاگو می‌شم... "
 دست بردم که از جیبم پولی درآورم. جلال به پایم زد که یعنی نه. در گوشش گفتم: "بابا این پول خود خسرو هست و ما که از جیب خودمون نمی‌دیم. تازه اینم یک کارگره... خسرو برای اینا رفت جلوِ گلوله... "
 جلال گفت: "قبول، ولی اینم دیگه خیلی دندون‌گردی می‌کنه و بعد خودش یک اسکناس هزار تومانی روی اسکناس‌های روی داشبورد گذاشت و گفت: "دیگه نِق نزن و بگو برکت..."
 راننده در سکوت اسکناس‌ها را برداشت و در جیب بغلش گذاشت. آشکار بود که راضی شده است. در حالی که تبسّمی روی لب‌هایش بود گفت: "آقا شما که به مراد دلتون رسیدید و تو این سرما و تاریکی این سنگ قبرو سر جاش گذاشتین، می‌شه من یک سؤال بکنم؟" گفتم: "بگو. حرفت را بزن". و راننده با‌‌ همان لهجۀ مشهدیِ گرمش گفت: "می‌شه به من بگین صاحب این سنگ چه نسبتی با شما داشت و چرا به اون کارگر بهشت ‌زهرا دروغ گفتین؟"
 جلال باز هم به پایم زد که یعنی مبادا چیزی بگویی و من باز هم کنار گوشش نجوا کردم که اگه این کارگر ندونه پس کی باید بدونه و بعد از راننده پرسیدم: "شما سال ۱۳۵۲ و دادگاه خسرو گلسرخی و کرامت دانشیان یادت می‌آد؟" و او سری تکان داد و گفت:‌ "ها... بله... خدا بیامرزدشون، عجب مردایی بودن!"
 جلال با خنده گفت: "این سنگ همون خسرو گلسرخی بود..."
 با شنیدن این جمله مرد راننده، چنان پایش را روی پدال ترمز کوبید که نزدیک بود من و جلال با سر از شیشه مقابل اتومبیل به بیرون پرتاب شویم. جلال فریاد زد چی شد؟
 راننده وانت در را گشود و چمباتمه روی زمین نشست و در حالی که گریه می‌کرد و به سرش می‌زد گفت: "من برای سنگ گلسرخی از شما پول بگیرم... مگه من نامردم؟" بعد اسکناس‌ها را بیرون آورد داخل اتاقک وانت انداخت.
 من و جلال بُهت‌زده به این صحنه می‌نگریستیم و نمی‌دانستیم چه باید بگوییم؟ جلال پیاده شد و سر راننده را در آغوش گرفت و گفت: "ببین برادر، تو کارگری و زن و بچه‌ دار، این پول رو ما از جیب خودمون نمی‌دیم تو فکرت راحت باشه..."
 راننده این بار با غیظ گفت: "شما می‌خواین ثواب این کار و تنهایی ببرین، نه، پولاتون رو ور‌دارین. من از شما پول نمی‌گیرم...!"

 هر چه اصرار کردیم که "آقا عزیز، تو کارگری، زحمتکش و عیالواری، این پول حق توست"، زیر بار نرفت که نرفت و تا پول را پس نگرفتیم پشت فرمان ننشست...
 دم در منزل جلال که رسیدیم باز هم تلاش کردیم پول را به او بازگردانیم ولی نتوانستیم.
 مرد راننده گفت: "اگه اجازه بدین بیام داخل منزل یک استکان چایی با شما بخورم. می‌‌خوام به خانواده و فامیل بگم که با دوستای گلسرخی چایی خوردم و اگه اجازه بدین گاهی خانواده‌ ام رو سر خاک خسرو و کرامت ببرم..."
 ما نمی‌دونستیم به این کارگر و راننده عیالوار چه بایستی بگوییم... مگر خسرو مال ما بود.
 به او گفتم: "عزیز جان، تو امشب معرفت را در حق ما تمام کردی. بعد از این همه زحمت و مرارت و نصف روز دویدن، پول که نگرفتی هیچ ما را شرمنده هم کردی و تا اینجا رسوندی. چایی و شام را در خدمتت هستیم..."
 به ‌گاه خداحافظی، این انسان شریف و رانندۀ زحمتکش دست ما را به گرمی فشرد. ما هم شانه‌ هایش را بوسیدیم. تا خم کوچه به دنبال وانتش رفتیم... پرده‌ های اشک فرود می ‌آمد و صدای خسرو در گوشم بود که:
"شب که می‌آید و می‌کوبد پشت در را
به خودم می‌گویم:
من همین فردا
کاری خواهم کرد؛
کاری کارستان...
...
و در آن لحظه من مرد پیروزی خواهم بود
و همه مردم، با فداکاری یک بوتیمار
کار و نان خود را در دریا می‌ریزند
تا که جشن شفق گستاخ مرا
با زلال خون صادقشان
بر فراز شهر آذین‌ بندند
و به دور نامم مشعل‌‌ها بفروزند
و بگویند: "خسرو" از خود ماست
پیروزی او،
دربست بهروزی ماست...
و در این هنگام است
که به مادر خواهم گفت:
غیر از آن یخچال و مبل و ماشین
چه نشستی دل غافل، مادر
خوشبختی، خوشحالی این است
که من و تو
میان قلب پرمهر مردم باشیم
و به دنیا نوری دیگر بخشیم"» (۲)
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 
پی‌نوشت‌ها:
۱ـ «خسته‌تر از همیشه»، مجموعه شعر خسرو گلسرخی، به کوشش کاوه گوهرین، نشر آرویج، صفحه ۱۰۲.
۲ـ «خسته‌تر از همیشه». بخشی از شعر «خواب یلدا»، خسرو گلسرخی.
 (روزنامۀ "شرق"، 2 اسفند1390 ـ به نقل از «تاریخ ایرانی»).